جدول جو
جدول جو

معنی یک دم - جستجوی لغت در جدول جو

یک دم
یک نفس، یک لحظه، یک آن، پشت سرهم، بدون درنگ
تصویری از یک دم
تصویر یک دم
فرهنگ فارسی عمید
یک دم
(یَ / یِ دَ)
یک نفس:
این است که از برای یک دم
در چارسوی امید وبیمیم.
خاقانی.
، یک لحظه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک لمحه. (ناظم الاطباء). لحظه ای. (یادداشت مؤلف) :
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش.
نظامی.
بی ما تو به سر بری همه عمر
من بی تو گمان مبر که یک دم...
سعدی.
- امثال:
یک دم نشد که بی سر خر زندگی کنیم. و رجوع به دم شود.
، دایم. همیشه. پیوسته. بدون توقف. یک بند. بی وقفه. یک ریز: یک دم حرف می زد
لغت نامه دهخدا
یک دم
دایم همیشه پیوسته، یک لحظه یک آن دمی
تصویری از یک دم
تصویر یک دم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(یَ / یِ دَ هَُ)
ده یک. یک جزء از ده جزء. یک بخش از ده بخش چیزی یا عددی. عشر. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ کِ دِ مَ)
معروف به اخفش نحوی مقری و محدث ثقه و امام در قرأت ابن ذکران، وفات او در 93سالگی در سال 292 هجری قمری به دمشق بود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
چاقو یا شمشیر و یا خنجر و نظایر آن که دم آن تیز باشد، لاغر: باریکه ای است، لاغر است
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دارای دمب باریک و نازک. (ناظم الاطباء). شبّوط، نوعی از ماهی نرم بدن، خردسر، باریک دم، گشاده میان بر شکل بربط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ صَ دُ)
صدیک. صدی یک. یک جزء از صد جزء چیزی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دُ وُ / دُوْ وُ)
نصف. نیم. نیمه. از دو یکی. یک جزء از دو جزء. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ)
اطاقی که آن را یک در است. (یادداشت مؤلف). یک دره. یک دری:
اندیک دو دوست فرقدان وار
در یک در آشیان ببینم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ مَ / مِ)
ناپایدار و فانی و بی ثبات. (ناظم الاطباء).
- مقارنت یک دمه، مصاحبت و همدمی فانی.
، یک دم. یک لحظه:
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از یک دوم
تصویر یک دوم
عدد کسری نصف نیم نیمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک دهم
تصویر یک دهم
عدد کسری یک جز از ده جز عشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باریک دم
تصویر باریک دم
چاقو یا شمشیر یا خنجر و نظایر آن که دم آن تیز میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک صدم
تصویر یک صدم
نادرست نویسی یک سدم یک جز ازصد صدیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک دل
تصویر یک دل
((یَ یا یِ دِ))
متحدالقول، یک زبان، صمیمی، مخلص
فرهنگ فارسی معین
مقداری، مقدار کم، روستایی در قائم شهر، نام روستایی در
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع شیرگاه سوادکوه، یک سو، یک طرف، یک دسته، هم کاسه، به طور مستمر، حالتی از خفتن و دراز کشیدن، به پهلو خوابیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
مشاجره ی لفظی، یک و دو کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
گیر کردن آب دهان در گلو
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع رامسر
فرهنگ گویش مازندرانی